اینطوری شروع شد.

دستش رو دراز کرد طرفم. گفتم : نه، خواهش می کنم ... نمی خوام بیای پیشم. ازت می ترسم.

ولی ... وقتی دستاشو گرفتم از سردیشون بدنم لرزید.

سرما از نوک انگشتاش وارد بدنم شد و من یخ زدم.

اولش بودن باهاش خیلی سخت بود ولی بعد دیگه بهش عادت کردم. آدم به همه چیز عادت می کنه، حتی به تنهایی.

حالا دیگه با هم مثل دو تا دوست صمیمی هستیم. با هم راه می ریم، نفس می کشیم، می خندیم، کتاب می خونیم... خواب می بینیم. حتی وقتی اطرافمون پر از آدمه منو تنهایی باز باهمیم، بی توجه به بقیه با هم حرف می زنیم.

بعضی روزا از دستش خسته می شم و سرش داد می کشم. ازش می خوام که منو بذاره بره.

خوبی تنهایی اینه که هیچ وقت با من قهر نمی کنه حتی وقتی ناراحتش می کنم.