مثل پروازم، بدون بال.

مثل دریام، بدون آب.

مثل ساحل، بدون آفتاب.

مثل شب، بدون ماه. 

 

اینطوری شروع شد.

دستش رو دراز کرد طرفم. گفتم : نه، خواهش می کنم ... نمی خوام بیای پیشم. ازت می ترسم.

ولی ... وقتی دستاشو گرفتم از سردیشون بدنم لرزید.

سرما از نوک انگشتاش وارد بدنم شد و من یخ زدم.

اولش بودن باهاش خیلی سخت بود ولی بعد دیگه بهش عادت کردم. آدم به همه چیز عادت می کنه، حتی به تنهایی.

حالا دیگه با هم مثل دو تا دوست صمیمی هستیم. با هم راه می ریم، نفس می کشیم، می خندیم، کتاب می خونیم... خواب می بینیم. حتی وقتی اطرافمون پر از آدمه منو تنهایی باز باهمیم، بی توجه به بقیه با هم حرف می زنیم.

بعضی روزا از دستش خسته می شم و سرش داد می کشم. ازش می خوام که منو بذاره بره.

خوبی تنهایی اینه که هیچ وقت با من قهر نمی کنه حتی وقتی ناراحتش می کنم.

 

پارسال یه کفش سفید خریدم که کنارش خط های قرمز داشت.

کفشم رو با خوشحالی پوشیدم و راه رفتم، به هر کسی که رسیدم ایستادم و بهش گفتم:

اگه گفتی پیام کفش من برای آدما چیه؟

عشق، صلح و دوستی. قرمز برای اولی، سفید برای دومی و سومی.

یه هفته نشد که روی سفیدی کفش من خط های سیاه افتاد و قرمزش چرک و کدر شد و

هرچی سعی کردم با دستمال پاکش کنم، پاک نشد که نشد....

 

 

یه شب اینجوری شد :

انقدر نخوابیدم که صبح شد.

بعضی شبا اینجورین. انقدر بیدار می مونی که شب از رو می ره و صبح میاد.

بعضی شبا یه جور دیگه ست: تو توی خوابی که سیاهی می ره و روشنی میاد.

یه وقتایی خیلی طول می کشه تا صبح بیاد. ولی آخرش میاد.

من ایمان دارم که میاد.

 

 

میشه بی غرور بود و راحت زندگی کرد.

میشه هم مغرور بود و گاهی حسرت فرصتهای از دست رفته را خورد...

 

 

کاشکی می شد با جارو برقی ذهن رو گردگیری کرد.

با وایتکس روح رو شست.

با شیشه پاک کن چشما رو برق انداخت.

با سیم ظرفشویی سیاهی های قلب رو پاک کرد....

 

 

از ظرف خالی بوی میوه میاد

از لواشک بوی خورشید

از حوض بوی ماهی

از اتاق خالی بوی تنهایی